خدای بردبارم سلام...
سخت گذشت.
هر سال همین موقع، همین وقت، همین روز، سخت میگذرد.
همه میزنند به در بیخیالی.
انگار نه انگار که چیزی شده.
مثلاً همه چیز خوب است.
مثلاً هیچ اتفاقی نیفتاده.
مثلاً ما همه کنار هم لحظات خوشی داریم.
مثلاً ما پارهی جگرمان را از دست ندادهایم.
مثلاً ما غم عزیز ندیدهایم.
امسال هم همین بود.
به روی خودمان هم نیاوردیم که چهارده سال پیش همین روز چه بر ما گذشت.
کسی خم به ابرو هم نیاورد که چهارده سال پیش همین روز چه مصیبتی بر ما نازل شد.
حتی اشارهی کوچکی هم نکردیم که چهارده سال پیش همین روز چطور جگرمان آتش گرفت.
هر سال همین روز ما ساکتتر از هر وقتی میشویم.
هر چه هق داشتیم همان یکی دو سال اول اشک شد.
هر چه آه داشتیم همان اوایل کشیدیم.
این سالها فقط بغض میکنیم.
فقط هر چند وقت، مردمک چشم هایمان میلغزد.
شاید هم مراعات هم را میکنیم.
و من دیروز مراعات خواهرم را کردم که از همه جا بیخبر بود و من نمیخواستم حتی به قیمت جانم هم او چیزی از این تاریخ منحوس بداند.
دلم میپیچید.
گلویم از بغض درد میکرد.
چشمانم از جوشش خفه شدهی اشکهایی که رخصت باریدن نداشتند میسوخت.
لبهایم میلرزید و دندانهایم به هم میخورد از داغ.
از داغ فراق.
و با همه اینها به او، به خواهرم، به مهربانترینم، به بیج بیج جانم گفتم:
+ بیا بریم هومن ببینیم. هومن خوبه؟ یا دوست داری محسن آیزی ببینی؟ محمد امین هم هستا!
و او ذوق زده گفت:
_ آخ جون هومن! خیلی بامزه است. بریم هومن ببینیم.
و من نشستم پای ویدئوهای هومن نامی که ادا اطوارهایش خواهرم را میخنداند و دل من را خون میکرد.
و هومن دیدیم.
آن وسط ها هم محمد امین.
خواهرم میخندید و من فقط نگاهم به کلیپها بود و ذهنم جایی حدود چهارده سال پیش پرسه میزد.
و نگفتم چقدر متنفرم از بیست و دوم فروردین ماههای همه سالهای بعد از چهارده سال پیش.
نگفتم چقدر دلم برای او که چهارده سال پیش تنهایمان گذاشته تنگ شده.
نگفتم چقدر محتاج دوباره دیدنش هستم.
حتی اگر مثل همان وقتها از مچ پاهایم بگیرد و از پنجره سر و ته آویزانم کند.
حتی اگر از ترس او پشت مقدسترینم جا بخورم و او از همان بالاها نگاهم کند و من چشم بدزدم و تند تند قول بدهم که همه غذاهایم را تا ته میخورم.
حتی اگر فقط یک خواب باشد.
نگفتم چقدر دلم برای او و دستانش تنگ شده.
نگفتم بزرگترین ترس این روزهایم فراموش کردن صدایش است.
نگفتم این چند وقت هم مثل ده سال پیش هر شب آرزو میکنم خواب او را ببینم و بعد میخوابم.
نگفتم چون کسی نبود که برایش بگویم.
کسی را نداشتم که پای من و درد و دلهایم بنشیند.
عوض همه اینها، دیروز حسابی ایموجی و استیکر و گیف خنده حوالهی این و آن کردم.
با علیرضا سر و کله زدم و حاضر جوابی کردم بلکه خالی شوم.
هزار بار دستم رفت که برای ملکه بنویسم ختم صلوات امشب را برای عزیز جوانمرگ شدهام برگزار کند و تهش نتوانستم.
و خب،
بیخیال!
به رفقایم چه که من هر سال همین روز میمیرم و زنده میشوم و جان میدهم و جان میگیرم و نفس کم میآورم و انگار گنجایش حجم هوای ریههایم یک پنجم میشود.
بی خیال!
به رفقایم چه؟
خدای بردبار من؛
دوستت دارم.
تجلی صفت بردباریات را در خودم این روزها بیشتر از هر وقتی حس میکنم.
صبور شدهام.
میدانی؛ خانه تکانی دلم شروع شده،
از دل همه را تکاندهام الا تو...!
#راز_روضه_رضوان
سی و نه...برچسب : نویسنده : razerozeyerezvan بازدید : 92