خدای گشایشگر من سلام...
خواستم مثلاً سر حرف را باز کرده باشم.
به فاطمه زهرا، دختر تازه وارد جمع صمیمیمان کنج هیأت گفتم:
+ عزیزم کدوم دبیرستانی؟
- من هنرستان میخونم.
مثل همیشه قلبم از ذوق پر شد و هیجان به صدایم دوید:
+ وایییییییی چقدر عاااالی، فوقالعاده است. حالا چه رشتهای؟
- حسابداری، هیچی هم نمیفهمم. درسم خیلی ضعیفه.
شوکه شدم.
انتظار این یکی را نداشتم.
برایِ منِ همیشه در آرزویِ هنرستان بوده، بهترین قسمت مکالمه با هر کسی بخش مربوط به در هنرستان درس خواندنش بود.
هر بار که با هنرستانیها همکلام میشوم، انگار تمام آرزوها و رویاهای برباد رفتهام جان بگیرند، قلبم از ذوق پر میشود و هیجان در صدایم غوغا میکند.
اما اینبار نه، فرق میکرد.
گفتم:
+ پس چرا حسابداری میخونی؟ دوسش داری؟
او هم انگار سر درد و دلش وا شده باشد:
- نه. همه میگن بخونی خوبه. مامانم میگه بخون، داداشم میگه بخون، بابابزرگم میگه بخون،...
پابرهنه میپرم وسط حرفش:
- وقتی دوسش نداری، به حرف این و اون نخون!
نگاهم میکند.
و من انگار با خودم حرف بزنم، زمزمه میکنم:
+ اگه به حرف این و اون بخونی، یه روزی میاد که مدیون خودتی. مگه چندبار به دنیا میای که بخوای مدیون خودت باشی؟
و در دلم ادامه میدهم:
+ مدیون خودت، مدیون رویاهات، مدیون آرزوهات، مدیون دلخوشیهات، مدیون دنیا و عُقبٰیت!
خدایا؛
مقدسترینم میگوید:
- هر کسی تو این دنیا سر درس خوندن مدیون خودش باشه تو یکی نیستی! تویی که تجربی خوندی، ریاضی خوندی، انسانی خوندی، هنر خوندی، تویی که به همه چی یه نوک زدی و به هر شاخهای پریدی اصلاً مدیون خودت نیستی!
چه بگویم؟
که با همه این احوالات باز هم مدیونم؟
گیرم که من سه سال دبیرستان رفتم و با احتساب هنر (هرچند خودم قبولش ندارم)، چهار رشته خواندم!
اما تهش چه؟
شد آنچه میخواستم؟
چه میخواستم اصلاً؟
چرا همیشه رویاهای من با اطرافیانم زمین تا آسمان فرقش بوده و هست؟
چرا به قول آنها، تصمیم نمیگیرم پزشک شوم و پزشکی بخوانم، چرا تصمیم نمیگیرم مهندس شوم و مهندسی بخوانم، چرا تصمیم نمیگیرم وکیل شوم و حقوق بخونم، چرا تصمیم نمیگیرم مثل بقیه فکر کنم، مثل بقیه زندگی کنم؟
چرا باید به قول آنها تافتهی جدابافته باشم؟
چون،
رویاهایم با آنها زمین تا آسمان فرقش بوده و هست...!
ترم سوم دانشگاه در انتظارم هست که چه؟
این دانشگاه، این رشته، این آیندهای که قرار است رقم بخورد؛
انتخاب من بوده؟
رویای من بوده؟
همانی بوده که در سر داشتم؟
نه!
پس چرا ادامه بدهم؟
به امید چه؟
به امید که؟
به اسطورهام گفتهبودم:
+ ادامه دادن اشتباه، اشتباه بزرگتریه...! نمیخوام ادامه بدمش.
مقدسترینم گفت:
- این همه آدمِ دیپلمه، توهم یکیش! مگه چشه؟
تکههای چینی دلم را بند میزدم:
+ هیچی، خیلی هم خوبه... این همه آدمِ دیپلمه، منم یکیش!
خدای گشایشگرم؛
دوستت دارم.
بیخیال معدل الفم،
بیخیال رتبه اولم،
بیخیال ۲۲.۵م،
بیخیال استاد اکبری، تقوی، سرهنگ پور، مژده، قربانی و رحمانی عزیزم،
میخواهم بیخیال تمام اینها بشوم.
بیخیال تمامشان،
چون ادامه دادن اشتباه، اشتباه بزرگتری است.
خدایا، گرهام بگشا و خب، به قول ملیکا:
«به سرم میزند این مرتبه حتما بپرم...»
#راز_روضه_رضوان
برچسب : نویسنده : razerozeyerezvan بازدید : 65