هفتاد و چهار

ساخت وبلاگ

خدای  متعال من سلام...


نشسته بودیم کنج اتوبوس.
یکی من می‌گفتم و ده تا او رویش می‌گذاشت.
خسته بودیم.
از نماز صبح بیدار بودیم و بعدش تا دوسه تا شهر آن طرف‌تر رفته‌بودیم و چهارده-پانزده ساعت ورکشاپ و کلاس و تمرین از سرمان گذشته‌بود و حالا داشتیم برمی‌گشتیم تا چند ساعتی بخوابیم و فردا دوباره روز از نو روزی از نو...
مثلاً خواستم فضا شود و خستگی‌هایمان کم‌رنگ شوند، گفتم:
+ راستی چه خبر از شاه‌دوماد؟
نگاهش از سیاهی‌های پشت پنجره اتوبوس جدا نمی‌شد. همان‌طور خیره به بیرون جوابم را داد:
- کی رو می‌گی؟ باز کی داره شوهر می‌کنه؟!
همیشه همین است.
تا حرف ازدواج می‌شود ترش می‌کند.
از این همه بی‌حوصلگی‌اش خنده‌ام گرفت:
+ کسی شوهر نمی‌کنه. دایی جناب عالی داره زن می‌گیره...! چه خبر از عروس و دومادتون؟
بازهم خیره به پنچره جواب داد:
- نگفتم بهت؟ بهم خورد. دارن جدا می‌شن.
انگار برق گرفته‌باشدم، لرزیدم:
+ منو نگاه کن ببینم! یعنی چی؟ چرا آخه؟ این‌همه عاشق و معشوق بازی درآوردن...، الان به ماه نکشیده جدا شدن چه صیغه‌ایه؟
نگاهم کرد:
- دختره می‌گه اِلا و بِلا فقط طلاق! داییمم حال روحیش خیلی خرابه. دوسش داره. نمی‌خواد طلاقش بده اما از طرفی هم دختره هیچ جوره راضی نمی‌شه ادامه بده. نگفتم برات؟
شوکه بودم.
خستگی راه و کل روز یک طرف، بار خستگی روحی این چند جمله هم یک طرف!
دهانم خشک شده‌بود:
+ نگفتی!
- آره دیگه، دختره...
+چرا می‌گی دختره؟ زن‌داییته هنوز!
- همون دختره از سرشم زیاده! آره، دختره دلش جای دیگه است. اصلاً بذار از اول بگم برات. خانوم و همکارش تو اداره یک دل نه صد دل عاشق و دل‌خسته‌ی همن!
از تعجب نمی‌دانستم چه بگویم...، فقط:
+ حالیته چی می‌گی؟ اون که عاشق داییت بود! گفتی اصرار داشت زودتر عقد کنن...
بی‌حوصله بود:
- گوش کن...، خانوم و همکارش عاشق هم بودن. خونواده‌ی دختره راضی نشدن، هیچ‌جوره ها! هر کاری کردن، اصلاً خونواده‌ی دختره راضی نشدن، باباش اصلاً رضایت نداد. دایی از همه‌جا بی‌خبر منم این وسط پا شد رفت خواستگاری! دختره اصرار داشت عقد کنن، آره، اما چون طلاق بگیره. این‌جوری دیگه اختیارش دست خودشه! الانم می‌خواد جدا بشه بره زن اون یارو بشه‌... .
بقیه‌اش خاطرم نیست.
اینکه من چه گفتم و او چه جواب داد.
اما، از آن روزِ کنجِ اتوبوس، دوسال هم بیش‌تر می‌گذرد.
می‌دانم جدا شدند.
می‌دانم حال و اوضاع داییش خوب نیست.
اصلاً.
اما؛
داشتم فکر می‌کردم اگر خانواده این‌قدر سخت نمی‌گرفت،
محدود نمی‌کرد،
سنگ جلوی پا نمی‌انداخت،
واقعاً باز هم همین می‌شد؟
باز هم دختری، چوب حراج به آبرویش می‌زد و همه جا خبرش این‌طور می‌پیچید؟
باز هم پسری، خانواده‌ای، مضحکه‌ی دست عشق و عاشقی دونفر دیگر می‌شد؟
چرا باید کارد به استخوان برسد؟
چرا...؟!


خدای متعالم؛
دوستت دارم.


همه‌ی‌شان دلسوزند؛ اما...
لزوماً خوبِ پدر و مادرها، با خوبِ بچه‌ها یکی نیست.
کارِ دلم به جان رسد، کارد به استخوان رسد،
ناله کنم بگویدم: دم مزن، آن بیان مکن...!

+t تاریـخ ساعـت نویــسنده رضوان :) |

سی و نه...
ما را در سایت سی و نه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : razerozeyerezvan بازدید : 67 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 17:15