خدای مفرجالهموم من سلام...
او گفت، هر آنچه من از شنیدنش شرم دارم و او از گفتنش شرم نداشت...
و من نشنیدم، یعنی نخواستم بشنوم، یعنی خودم را زدم به آنراه که اصلاً کر شدهام.
تکرار میکرد، بلند بلند توهین میکرد، به من، به انتخابم، به پوششم، به مقتدایم، به سر تا پایم، به... .
برخاستم، رفتم که او نبیندم، شاید تمامش کند.
رفتم که اگر در تیررس نگاهش نباشم شاید دست از اراجیف بافتنهایش بردارد.
چه میگفت؟
که من باعث بدبختی او شدهام؟
که من و چادرم او را محدود کردهایم؟
که گرانی، تورم، اوضاع بد اقتصادی و کمبودها را من و حجابم باعثیم؟
من؟
من هیچ نگفتم.
از اولش آخرش را میدانستم.
به مقدسترینم هم گفتم هیچ نگوید.
گفتم او عقده کرده.
نیشتر نزنیم که زخمش سر باز نکند.
گفتم هرچه گفت جوابش را نده.
من میدانم حرف حسابش چیست.
میدانم از کجا خورده.
میدانم گرانی و تورم و فلان و فلان فقط بهانهاش است.
میخواهد عقده باز کند.
دردش گرفتهبود که دست رد به سینهاش زدهبودم.
جناب آقا انتظار نداشت کسی پَسَش بزند!
بند کرد به حجابم!
به چادرم!
به ارثیه مادرم!
تا گفت و به من بند کرد و اهانت کرد و فحش داد کاری نداشتم...
تا سیبل تیرهای هجویاتش من بودم تحمل میکردم.
قورت میدادم.
بغضم را...
اشکم را...
آهم را...
اما؛
اهانتش به مولا که شروع شد صبرم ته کشید!
گفتم با من هرچه داری داشتهباش، حق نداری به مولا توهین کنی!
یکی از دهان او درآمد و من ده تا رویش گذاشتم و در دهانش چپاندم!
و او حرصش بیشتر شد.
خشمش هم.
بغض و کینهاش هم.
بلند شدم.
رفتم.
که نباشم.
که او نبیندم و نمایش را تمامش کند.
چه شد؟
بدتر...
آمد و درست یک قدمی من ایستاد و وراجیهایش را از سر گرفت.
من نشستهبودم و چشمانم زمین زیر پایم را شخم میزدند.
او بالای سرم خم شدهبود و پشتِ سرِ هم مزخرف میگفت.
مور مورم میشد.
چندشم هم.
گفتم برو.
نایست.
گفتم اذیتم.
و،
شد.
آنچه نباید میشد.
دعوا...
فحش...
کتککاری...
و من حیران،
دویدم.
دست مهربانترینم را گرفتم و دویدم.
اسطورهام وسط ماجرا درگیر بود.
مقدسترینم مدام جیغ میزد.
و او،
آن بیشرف نامرد،
آمد که بزند.
گفت: «میزنم تو دهنت! آدمت میکنم! تو گه خوردی! توی [فلان شده] رو میکشم! خودم میزنم میکشمت! ...»
شرم میکنم بنویسم ولی او بلند بلند در چند سانتیمتری صورتم فحشهایش را فریاد میکشید.
فحشهایی که... .
دستش را بالا بردهبود که بزند.
من عقب میرفتم و او جلوتر میآمد.
آنقدر عقب رفتم که زمین زیر پایم خالی شد و پایم در گل و لای باغچه فرو رفت.
قبل از افتادن شاخ و برگ درخت را گرفتم.
هر چه کوتاه آمدهبودم بَسَش بود!
من بلندتر فریاد میزدم:
- تو غلط میکنی! تو آدمش نیستی! فقط دستت بهم بخوره ببین چطوری پدرتو درمیارم! به روز سیاه میشونمت! بیچارت میکنم! فقط دستت بخوره بهم ببین چه بلایی سرت میارم! تو غلط میکنی! غلط میکنی! غلط میکنیییییی!
ترسیدهبود.
عصبی بود.
هم خشم داشت، هم جرأت نداشت...
صدای من از او بالاتر رفته بود.
پشت سر هم میگفتم تو غلط میکنی! با داد و فریاد...
نفهمیدم چه شد.
به خودم که آمدم دیدم او را گرفتهاند و من همچنان صدایم بلند بود.
پدرش سرش فریاد میکشید.
و مهربانترین میلرزید.
دستش را گرفتم و گفتم: «بریم فداتشم. بریم...»
خدای مفرج الهمومم؛
دوستت دارم.
قلبم میسوزد، درد میکند، ترک برداشته.
اما؛
دلم برای او بیشتر میسوزد.
او که حتی تو را هم برای درد و دلهایش ندارد.
کسی که تو را ندارد، چه دارد...؟!
چه کسی فکرش را میکرد؟
کسی که بچگیهایم با او گذشت، کسی که به خیلیها گفتهبودم برادرم نیست، اما جای برادرم است چه بسا بیشتر، کسی که به فاطمه گفتهبودم روی اسمش قسم میخورم، چنان در مدت چند سال عوض که چه عرض کنم، عوضی شده که...!
خودت هوایمان را داشته باش.
خودت حواست بهمان باشد.
تو نباشی،
عنایتت نباشد،
ما معمولیها راه را گم میکنیم...
و میشود آنچه نباید بشود...
...
رونوشت به پست شماره هفتاد و یک، پنجاه و پنج، پنجاه و چهار
پ.ن: فقط نوشتم که تخلیه شم... بی سروته ب نظر میرسه اما کلمه به کلمهاش برام بوی بغض میده...
#راز_روضه_رضوان
برچسب : نویسنده : razerozeyerezvan بازدید : 68