هفتاد و شش

ساخت وبلاگ

خدای مقدِّر من سلام...

من برایت ننوشتم.

گفتم جواب کنکور که آمد، می‌نویسم.

جواب کنکور آمد. از ذوقِ عزیزترین و افتخارِ اسطوره و کِیفِ مهربان‌ترین، ذوق کردم و افتخار کردم و کِیف کردم؛ اما ننوشتم.

گفتم شهر و دانشگاه جدید آبستن اتفاقات ریز و درشت است، قلم من هم که شکارچی. چشمم دودو می‌زند و ذهن همیشه درگیر م درگیر روایت‌ها می‌شود؛ می‌نویسم.

نه از متر کردن‌های خیابان‌ها نوشتم، نه از سر زدن به تک تک کتاب‌فروشی‌های انقلاب. نه از سرنگ معتادهای شوش نوشتم، نه ازدست‌فروش‌های مترو. نه از سربالایی‌های دانشگاه نوشتم، نه از شکلات خریدن برای آشپزهای سلف؛ هیچ ننوشتم.

گفتم بانوی قم را که زیارت کنم، قلمم هم مثل اشک‌هایم می‌شکفد. می‌نویسم.

لابلای جمعیت حرمِ نورچشمی حل شدم و دلم را به ضریحش گره زدم، انگار قلمم را هم؛ ننوشتم.

گفتم بروم نجف، مولا را که ببینم بند دلم پاره می‌شود. می‌نویسم.

رفتم نجف، بند دلم پاره که نه، بند بند وجودم متلاشی شد، بهشت را در آغوش فشردم؛ ننوشتم.

گفتم کربلا و پابوسی آقا جانم نوشتن دارد. آقا نظر می‌کند. می‌نویسم.

تمام بغض فروخورده‌ام را بیش‌تر فروخوردم، مقابل حرم نشستم و زار زدم، آقا نظر نکرد؛ ننوشتم.

گفتم اگرخبر شهادت داداش آرمان طلسم قلمم را نشکست، زیارت مزارش حتماً می‌شکند. زیر باران رحمتت به سنگ سردش دست می‌کشیدم، سرما به قلمم نفوذ کرد. طلسم محکم‌تر شد؛ ننوشتم.

گفتم از هر چه ننویسم، غم رفاقت تمام شده از پا درم می‌آورد، قلمم به رحم می‌آید و ترحم خرج دلم می‌کند. از چهار سال رفاقت که نه، اما از بغضِ تمام شدنش می‌نویسم.

قلم حریف حجم غم‌ها نشد، شکست. بغض دور گلوی قلم پیچید و راه نفسش بند آمد. نشد که بنویسم؛ ننوشتم.

گفتم چهل و چند روز مشهد و هر شب تلاش برای نوشتن؛ یقیناً کنج حرم روی سنگ‌فرش‌ها خون گریه می‌کنم و امام قلمم را تکان می‌دهد، می‌نویسم.

خون گریه کردم، پاهایم روی سنگ‌فرش‌های حرم امام رئوف به گزگز افتاد و پشتم خم شد، ننوشتم.

گفتم اربعین آقا فرق می‌کند، طریق‌الحسین روایت‌ها دارد، اصلا نمی‌شود از شوق وصال و خوف فراق ننوشت، به حتم می‌نویسم.

دلم به محبت‌ها گره خورد و جانم با عشقش درآمیخت و آغوشم لبریز احساس شد و وجودم بین حُبّی که احاطه‌ام کرده‌بود ته‌نشین کرد. من اما، هیچ ننوشتم.

گفتم آدم که رفیقش را در رخت سفید عروسی و درحال دلبری ببیند، نوشتنش می‌آید. پای اسب قلمش تند می‌شود. اشک‌های ذوقم را که پاک کردم می‌نویسم.

آدم نبودم. دیدم که دلبری کرد، خندید، تورش را باز کرد و چرخید؛ ننوشتم.

گفتم روز تولدم، روز تولد قلمم می‌شود. متولد می‌شوم و می‌نویسم.

کنج امامزاده صالح دو ساعت کز کردم، سرمای سنگ به جانم نشست، چشم‌هایم بارها پر شد و بارها خالی شد، ثانیه‌های روز تولدم گذشت، ننوشتم.

و بسیار روایت‌های دیگر که حتی الان باز هم ننوشتم!

اما خدای من؛

خدای مقدِّر من؛

چه شد که الان قهر قلم و کاغذ تمام شد و نوشتم؟

الان که نه نجفم، نه کربلا. نه مشهدم، نه قم. روی تخت خوابگاه و در این شهر شلوغ و پردود و دور از عزیزترین و اسطوره و مهربان‌ترین دراز به دراز افتاده‌ام و با هیچ کسم میل سخن نیست...

چه شد که الان نوشتم؟

شاید چون همه را گذاشته‌ام کنار.

گفتم فقط تو.

تو باشی.

تو بخواهی بنویسم.

تو بخواهی قلمم تازه شود. روی کاغذ برقصد و دلبری کند.

«میم »گفته بود:

- اَلعبدُ یُدَبِّرَ وَ اللهُ یُقَدِّرَ.

و قلم نوشت:

- صبر بر جور فلک کن تا برآیی روسپید

دانه چون در آسیا افتد، تحمل بایدش

خدای مقدِّرم؛

دوستت دارم.

دیر می‌نویسم اما می‌نویسم:

- آن‌کس که تو را شناخت جان را چه کند؟

فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانه‌ی تو هر دو جهان را چه کند؟

#راز_روضه_رضوان

سی و نه...
ما را در سایت سی و نه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : razerozeyerezvan بازدید : 20 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 20:57