خدای فرحبخش من سلام...
دوستش دارم.
با همهی دلخوریهای پیش آمده.
با همهی روزهای سختی که به خاطر او خواستهاش پشت سر گذاشتم.
با وجود همهی اشکهایی که به خاطر حرفهایش ریختم.
دل است دیگر...
این چیزها حالیاش نمیشود.
هر بار که میبینمش بیشتر در دلم جا باز میکند.
دلم برایش غنج میرود.
مژههای بلند و تابدارش که خیس میشوند، جای پای محبتش بیشتر در دلم حک میشود.
و دو هفتهی پیش،
وقتی تیلههای عسلی چشمهایش لغزان شدند،
و مژههای بلند و تابدارش خیس شدند،
و محکم در آغوشم کشید،
و هق هقش میان تسلیت گفتنهای من گم شد،
برای بار هزارم اعتراف کردم که این زن برایم مهم است.
و من تا ابد دوستش دارم.
شاید چون چیزی حدود نه سال پیش، وقتی در بدترین شرایط روحی بودم و مقدسترینم در زجرآورترین حالت ممکن مقابل چشمانم درد میکشید، جان دوباره به من و مقدسترینم بخشید.
شاید چون مثل مقدسترینم آن چند ماه را کنارم بود و کم برایم مادری نکرد.
شاید چون اکثر اوقات با هم بودیم و او شبها برایم حرف میزد و رویا میبافت و صبحها موهایم را شانه میزد و مرتب میکرد.
هر چه که بود تهش این شد که دو هفته پیش که من و او مثل نه سال پیش روی یک تخت کنار هم خوابیده بودیم، او برایم حرف زد و من برایش رویا بافتم.
او از خاطراتش گفت و من از آرزوهایم.
او بغض کرد و بغضش اشک شد و من بغض کردم و اشک پس زدم و خواستم در آغوشش بکشم و خجالت مانعم شد.
و لعنت به این خجالت.
و امشب، دائم یاد همان نه سال پیش میافتم.
یاد پیراشکی پختنهایمان.
یاد قابلمهی آشی که او با عشق پخت و از دست آرش ول شد و همه اش سهم سرامیکهای آشپزخانه شد.
یاد اجبارهایش برای شستن پاها و جورابهایم بعد از مدرسه.
و یاد دورانی که او با سرطان دست و پنجه نرم میکرد و من برایش زار میزدم...
و من این روزها فقط دلم میخواهد آرش زودتر برود.
برود کانادا، سوئد یا هر جای دیگر.
برود و نباشد.
خودخواهی است.
میدانم.
ولی منِ خودخواه میخواهم که آرش برود و من با خیال راحت باز هم روی تخت او کنارش بخوابم و تا نزدیکی های اذان صبح حرف بزنیم و میان حرفهایمان خوابمان ببرد و او برای نماز بیدارم کند.
خدای فرحبخشم؛
دوستت دارم.
این روزها حال دل همهی ما ابری است.
و او، هوای دلش گاهی طوفانی میشود.
آفتاب مهرت را بر دلش بتابان...
#راز_روضه_رضوان
سی و نه...برچسب : نویسنده : razerozeyerezvan بازدید : 95