پنجاه و هفت

ساخت وبلاگ

 

خدای مهرورز من سلام...

 

آن وقت‌ها که هیچ کس دور و برم نبود و من ذره ذره در تنهایی منفور احاطه‌ام کرده ذوب می‌شدم، روز و شبم شده بود اینترنت.

از این کانال به آن یکی کانال و از آن گروه به این گروه.
میان پیج‌ها پرسه می‌زدم و لابه‌لای پست‌ها سرک می‌کشیدم.
آن وقت‌ها که عزیزترین‌هایم سرشان گرم درس و مشقشان بود و من حتی جرأت تماس گرفتن و احوال پرسی ازشان را نداشتم، روز و شبم شده بود چت کردن با آدم‌هایی که حتی تصوری هم ازشان توی ذهن نداشتم.
چت و چت و چت...
لایک و لایک و لایک...
کامنت و کامنت و کامنت...
فالو و فالو و فالو...
با همه‌ی این‌ها، از ابتدای امر همه‌ی چت‌ها و لایک‌ها و کامنت‌ها و فالوهایم جهت‌دار بودند...
و خب، من حتی خیال هم نمی‌کردم که کل آن سه ماه، فقط دو سه بار عزیزترین‌هایم را ببینم و بعدش آن‌ها سرشان پِی تست و تراز و آزمون‌هایشان باشد و من سرم پی چت کردن و پر کردن خلاءهای عاطفی ناشی از تنهایی‌ام با دنیای مجازی.
و خب می‌دانی تهش چه شد؟!
من ماندم و چند ده نفر آدم مجازی...
و از آن چند ده نفر، چند تایی آن‌قدر پررنگ بودند و هستند که من تا ابد هم فراموششان نخواهم کرد.
مثلاً همین بانو جانم...
مهربان دختر بانشاطی که دلم برای دوباره دیدنش پر می‌کشد و وویس‌هایش را گوش جان می‌سپارم.
قهر کردن‌ها و مصلحت‌اندیشی‌هایش هم که جای خود دارند...
بی‌اندازه حواس جمع است.
جمع دل‌هایی که ممکن است به ناگاه بشکنند؛
جمع روح‌هایی که ممکن است ترک بردارند؛
و جمع احساساتی که ممکن است آزرده شوند.
اولین بار که دیدمش بی‌نهایت ذوق داشتم، و بارهای بعد، حتی ذره‌ای از ذوق بار اولم کاسته نشد.
و خب، دروغ چرا، پا که به اتاقم گذاشت و من وجودش را با بند بند وجودم لمس کردم، حس کردم یکی از آرزوهایم برآورده شده.
آن‌بار که بانو جانم گفت که از رفیق شانس نیاورده است، من دلم به هم پیچید و نفسم تنگ شد و نوک انگشت‌هایم یخ زد و فقط برایش تایپ کردم:
_ ولی من از رفیق خیلی شانس آوردم:)
بانو را با حلالیت گرفتن های پی در پِیَش به خاطر می‌سپارم و خب، کاش پاداش تمامی محافظه‌کاری‌هایش را یک‌جا بدهی...
و اما ملیکا،
حس می‌کنم او ورژن کوچک شده‌ی عزیزترینم است.
درست ورژن چهار سال قبلش.
با همان احساسات، همان عقاید، همان دل‌مشغولی‌ها و همان تصمیم‌ها...
ملیکا برایم تکرار خاطرات است.
تکرار لحظه به لحظه‌ی روزهای سه–چهار سال پیش.
ملیکا هم مثل عزیزترینم، که این روزها تمام سعیم این است که قاشق نشسته‌ی زندگی اش نباشم، پای تمام درد و دل‌ها و غر زدن‌هایم می‌نشیند.
قربان صدقه‌ام می‌رود.
وقت و بی‌وقت می‌پرسد که اجازه می‌دهم فدایم شود یا نه...!
و خب، کاش بداند من فدا شدنش را نمی‌خواهم...
من فقط حرف به گوش گرفتن‌هایش را می‌خواهم.
که چهار سال بعد پیشم زار نزند و اعصاب به بازی نگیرد و دل نلرزاند و اسید معده‌ام بابت غصه‌هایش چنگ به گلو و دیواره‌های معده‌ام نزند.
او می‌گوید:
_ رضوانی؟!
و من دل هزار تکه شده‌ام را بند می‌زنم و می‌گویم:
+ جان دل رضوانی؟!


خدای مهرورزم؛
دوستت دارم.


آدم‌هایی که مواقع سخت زندگی‌‌ام مهمان دلم می‌شوند، سخت هم به دل می‌نشینند و سخت هم فراموش می‌شوند.
مثل هلما و معصومه و آن یکی معصومه و حنانه و ایلماه و فاطمه و ستاره و پرستو و یاسمن و یگانه و نفس و زینب و غیاث و بهار و پرنیا و آیهان وسید شاهد وآقا حمید و آقا سید و شری و شادی و ریحانه و محیا و همین بانو و ملیکا و خیلی های دیگر...

 

 

#راز_روضه_رضوان

سی و نه...
ما را در سایت سی و نه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : razerozeyerezvan بازدید : 78 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 11:49