پنجاه و چهار

ساخت وبلاگ

 

خدای همدم من سلام...


ماجرا از کجا شروع شد؟
از جایی که من گفتم زیارت عاشورا مطابق تولی و تبری است؟!
یا از قبل ترش؟
که گفتم باز هم با یک سناریوی تکراری #دروغ_دختر_آبی را علم کرده‌اند تا عزاداری سیدالشهدا تا جای ممکن بایکوت خبری شود؟!
یا شاید هم آن‌جایی که از دهانم پرید و به جای دیدار بیت رهبری، گفتم دیدار با «حضرت آقا»...؟!
و خب اصلا ماجرا از هر جا که شروع شد، تهش ختم شد به اینکه به سمتم خیز برداشت.
دیوانه خطابم کرد.
و به اسطوره‌ام گفت:
_ حواست بهش باشه. داره خطرناک می‌شه.
من دارم خطرناک می‌شوم؟!
چون زیارت عاشورا می‌خوانم و چله می‌گیرم؟
چون نخواستم #دروغ_دختر_آبی را باور کنم و فریب سناریوی تکراری‌شان را بخورم؟
و چون گفتم حضرت آقا؟
خدای همدم من خودت شاهدی که از دهانم در رفت.
آخرین بار که گفته‌بودم سه سال پیش بود و طوری دهانم را بسته‌بودند که لب دوختم و تا همان شب دیگر نگفتم.
و اما آن شب...
خودت شاهدی نخواستم بگویم و گفتم...
نخواستم بگویم که بی احترامی نشود.
که حرمت‌ها نشکنند.
که حتی شده در ظاهر، اما مثلاً به عقایدم اهانت نشود.
و خب؟
چه شد؟
تهش این شد که من و او طولانی‌ترین مکالمه‌ی عمرمان را داشتیم و قبل از آن فقط سلام و علیک می‌کردیم و بعد انگار هفت پشت غریبه بودیم.
مگر نه این‌که او محرم من است؟
مگر نه اینکه او همیشه جایی کنج ذهنم، جولان می‌دهد؟
مگر نه اینکه خوش‌بختی و عاقبت‌بخیری‌اش آرزویم است؟
پس چه شد که آن شب داشت دست رویم بلند می‌کرد؟
و اگر اسطوره‌ام نبود و او ملاحظه ی حضورش را نمی‌کرد، شاید الان یک طرف صورتم می‌سوخت و پای چشمم کبود بود.
من چه گفته‌بودم که توی صورتم داد زد:
_ بیند دهنتو...!
مگر جز این است که گفته‌بودم:
_ شهید حججی اگه شهید شده از رو ایثار بوده، نه شکم‌سیری و...
و او حتی نگذاشت جمله‌ام را کامل کنم...
گفت:
_ یه روزی می‌رسه که انگشت‌‌نما می‌شی و اون وقته که دیگه نمی‌شه جمعت کرد.
و گفت:
_ تو واسه جامعه مضری. آدمای مثل تو جامعه رو خراب میکنن.
و حتی گفت:
_ عقاید تو داره به مردم آسیب می‌زنه. تو مسئول بدبختی خیلیایی.
و خب من خیره‌ی قرمزی گل‌های قالی بودم و دستانم می‌لرزیدند و نوک انگشت‌هایم را حتی حس هم نمی‌کردم.
یخ کرده‌بودم و فقط دلم می‌خواست زار بزنم.
و خب آخرش چه شد؟
سردرد امان مقدس‌ترینم را برید‌.
اسطوره‌ام تا خود خانه برایم صغری کبری چید که دیگر با کسی از این بحث ها نکنم.
و مهربان‌ترینم تمام مدت ساکت بود و امان از سکوتی که از سر ترس باشد...
و آن شب چه اهانت‌ها که نشد...
به عقایدم...
به ارزش‌هایم...
به آرزوهایم...
به قهرمان‌هایم...
و حتی به استاد محبوبم...


خدای همدمم؛
دوستت دارم.


آن ها را چه شده؟
حالشان خوش نیست...
دلشان جرم برداشته.
و روحشان غبارآلود است.
و خب،
تو خدای من،
روحشان را بتکان.
غبار روحشان که کنار برود، شاید به خودشان بیایند...

 


#راز_روضه_رضوان

سی و نه...
ما را در سایت سی و نه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : razerozeyerezvan بازدید : 99 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 11:49