خدای پردهپوش من سلام...
گفتم:
_ حسنا ازدواج کرده؟!
غش غش خندید و گفت:
+ دیوونه شدی؟ معلومه که نه!
_ آخه من دیدمش. یکی هم همراهش بود.
+ دوس پسرشه حتماً.
_ نه. آخه مامانش هم بود. سه تایی بودن.
متعجب نگاهم کرد:
+ خب؟ که چی؟!
و اینبار من متعجب خیرهاش شدم:
_ آخه اگه دوس پسرش باشه که با مامانش نمیرن بیرون!
+ برو بابا دیوونه. سخت نگیر. مگه چیه؟ عادیه. یکم اوپن مایند باش.
و خب خدای من، من واقعاً نفهمیدم جدی گفت یا شوخی کرد.
من دیوانهام؟
سخت گیرم؟
باید اوپن مایند باشم؟
چقدر؟
آنقدر که روابط بین دختر و پسر برایم عادی شوند؟
آنقدر که ازدواج برایم عجیب شود؟
آنقدر که مثل مادر حسنا فکر کنم و بعدش...!
بیخیال خدای من!
من میخواهم دیوانه بمانم.
تا ابد.
میخواهم سختگیر بمانم.
تا همیشه.
میخواهم کلوز مایند بمانم.
تا آخر دنیایت.
بگذار هم او، هم حسنا و هم مادرش حالشان از من بهم بخورد.
بگذار انگشت اشاره به طرفم بگیرند و بگویند:
_ این همون دخترهی امله!
اصلا بگذار من برایشان عجیب بمانم.
و دیوانه.
خب،
دیوانگی هم عالمی دارد...!
خدای پردهپوشم؛
دوستت دارم.
فکر میکنند زرنگ اند.
هر غلطی بکنند کسی خبر دار نمیشود.
و نمیدانند،
این تویی که پردهپوشی...!
#راز_روضه_رضوان
سی و نه...برچسب : نویسنده : razerozeyerezvan بازدید : 139