خدای مهرگستر من سلام...
دلم تنگ است.
تنگ آقایم.
تنگ صحنش.
تنگ تک به تک رواقهایش.
دلم برای مترو و خط واحد هم تنگ است.
نیلو جانم که دیگر جای خود دارد.
دلم تنگ تا اذان بیدار ماندنهایمان است.
لحظات خوب چه بیرحم میگذرند.
و چه بیانتها دل بیقرارشان میشود.
من حتی دلم برای جرزنیهای رضا هم تنگ است.
و کلکلهای سر هیچ و پوچمان.
ناعمه جانم که دیگر جای خود دارد.
دلم میرود برایش.
میدانی خدای من،
دلم بیشتر از همه تنگ تو است.
تو و آقایم.
اصلاً من دلم آقایم را میخواهد.
به چه زبانی بگویم؟
به زبان دل بگویم حل است؟
برمیگردم پیشش؟
یا باید دوباره سه سال صبر کنم؟
من صبرم به سر رسیده!
همین سه هفته دوری امانم را بریده!
چشمهایم هی پر و خالی میشوند.
میشود بار دیگر مشهد مهمانم کنی؟
خدای مهرگسترم؛
دوستت دارم.
به آقایم بگو گوشهی دلم را به ضریحش گره زدهام.
بار دیگر که مهمانش شوم، گوشهی دیگر دلم را هم گره میزنم.
اما یک گوشه از دلم میماند برای آینده.
میخواهم به یک گوشه از زیباترین ششگوشهی عالم گرهاش بزنم.
#راز_روضه_رضوان
سی و نه...برچسب : نویسنده : razerozeyerezvan بازدید : 107