خدای همیشگی من سلام...
من آدم دلبسته ای هستم.
از آنها که زود دل میبندند.
زود اخت میشوند.
زود خو میگیرند.
و زود دلتنگ میشوند.
امروز پر بود از خاطره بازی.
همهاش از یک وبلاگ شروع شد.
اول آن وبلاگ را خواندم.
بعد کنترل بدست گرفتم و به یاد پنج سال پیش، پیام نماها را زیر و رو کردم.
و اشکم چکید.
برای #آفتابگردون که دیگر وجود نداشت.
برای #کفش_دوزک که خبری ازش نبود.
و برای #باشگاه_پرواز که همچنان ادامه داشت.
و اشکم چکید.
برای نبود پدرانه های #آفتابگردون که دیگر خرجم نمیشوند.
برای غریبه شدن #کاپی.
برای پیکان سفید یخچالی #آفتابگردون.
و شاید برای روزهای خوش پنج سال پیش.
بعد یادم به خیلی ها افتاد.
به فاطمهای که روزهایش خوب میگذرند و من برایش خوشحالم.
به آن پسرک همدانی که ازش خبری نیست و میدانم امسال کنکور دارد.
به آن معلم بینزاکت که تابستان خبری ازش گرفته بودم و او نفهمیده بود که منم.
به یاقوت سرخ که مطمئنم فراموشش شدهام.
به مسلم که خانم بود و من فکر میکردم مرد است.
به سمن، دختر پرشور آن موقع که حالا با آرام در ارتباط است.
به سعید و محسن که داداشی های آن زمانم بودند و حالا فقط ردی از آنها میان خاطراتم باقی مانده است.
به آنابل، که من دلم شورش را میزد و میزند و خودت را قسم که هوایش را داشته باش.
به زهرا که رفاقتمان با دعوا شروع شد و بیخداحافظی از هم جدا شدیم.
به استاد نجومم، همان که روزی سوژهی خندههای من و آرام و آن یکیمان بود.
به آن آقای سنی مذهب که از آن مردهای روزگار بود.
به مامان علیمحمد، که من هنوز هم به اطلاعات همهجانبهاش غبطه میخورم و علیمحمد امسال مدرسه را تجربه میکند.
به آقای نویسندهی عاشق پاتایا که تنها من نوشتههایش را دوست داشتم.
به کیوان که در خاطرم هم نمیگنجید روزی شمارهام داشته باشد، برایم شارژ بفرستد، صدایش را بشنوم و درمورد عزیزترینم با او صحبت کنم و در قبرستان ببینمش و نام مادرش اولین نفر مخاطبان پیامهایم باشد.
به سجاد موذنی، که کلکل میکردیم و کلکل میکردیم و کلکل میکردیم و بحث بینتیجه میماند.
به بچههای هلال احمر، شاهین و حسین و امید و خانم دباغ و خانم محمدی و خانم پارسی نژاد و تانیس و فاطمه و آن یکی فاطمه.
به بچههای کلاس داستان نویسی، مجید و محمد رضا و عاطفه و مادر عاطفه و مریم و خیلی های دیگر.
به استاد باغستانی عزیزم، که سالی دوبار تلفنی باهم اختلات میکنیم و آخرین بار، اردیبهشت صدایش را شنیدم.
به استاد فلاح و دخترکش، ویانا که عاشق لواشک بود.
به بچههای کلاس زبان، دالیا و ملیکا و مهرانه و ستایش و مانا و مریمها و فاطمهها و رها و مهدیس و هورآسا و مهرآسا و شیده و مائده و سحر، که حالم از مهدیس، هنوز که هنوز است بههم میخورد.
به ربابه، که عاشق موهایش بودم و هستم.
به بچههای اتحادیه، معصومه و مرسده و حانیه و کوثر و فاطمه زهرا و حدیث و تارا و فائزه و مریم و بیتا و فاطمه و حنانه و مرضیه و زهرا، که میدانم هیچ وقت دیگر، جمعمان جمع نمیشود.
به بچههای باشگاه، کوثر و فاطمه و شبنم و مهرآفرین و حانیه و فاطمه زهرا و سوگند و آن دخترک که سگ داشت و سنسی جانم، که تا میتوانست میدواندمان.
به صبوره که صبور بود و صبوری یادمان داد.
به امیرحسین که هنوز هم وقتی میبینمش سلام میکنیم و دستی برای هم تکان میدهیم و شفیقترین رفیق دوران مهدکودکم است.
به زهرای عزیزم که فرشته ای بود و من متوجهاش نبودم.
به خانم سیاوشی و دخترکش، که دل میبرد و حالا حتما دلبرتر از قبل هم شده.
به مینا، دخترک متولد افغانستان که یک سال باهم رفیق فاب بودیم و بعد، به گمانم برای همیشه برگشتند.
به فاطمه که نام کاربریاش کربلا بود و من دلتنگ دیوانهبازیهایمان هستم و خودت میدانی که به هر دری زدم تا دوباره پیدایش کنم و نشد.
به عمو ناصر که هنوز هم به پیش تو آمدنش را باور ندارم.
به دایی جانم که دلم عجیب تنگش است و او مطمئناً معرفت خرج میکند که به خوابم هم نمیآید.
و به خیلیهای دیگر مثل آن یکی مهدیس، نورا، سما، علیرضاها، سلاله، استیودنت بسیج، دیبا، دینا، الهه، مروارید، رضا، نیلو، دوقلوها، صباها، محمد، یکتا، مهسا، خانم طیبی، خانم سائیان، تکتم، نجمه، فاطمهها، شیدا، فرناز، علیها، امید، مشکات، حسنا، ستایش، امیرمحمد، ایرن و...
و آخر شب، دلم هوس وبلاگ قدیمیام را کرد.
و کامنتی که انگار جان دوباره به من داد.
پسرک آن زمانها که حالا حتما دانشجو شده برایم کامنت گذاشته بود و من قبل از هر چیزی یاد حمایتهایش افتادم و معرفت خرج کردنش.
و بعد یاد لوسبازیهایش.
و باز اشک ریختم.
هق هق کردم.
زار زدم.
ضجه زدم.
و خون دل خوردم.
و بیشک با این همه دلبستگی، عذاب قبر برایم بیشتر جلوه خواهد کرد.
من آدم وابستهای نیستم.
من فقط زود دلبستهی اطراف و اطرافیانم میشوم.
خدای همیشگیم؛
دوستت دارم.
بیشتر از همه دوستت دارم چون تا ابد برایم میمانی.
و فقط تو هستی که تا ابد برایم میمانی.
هوای دل همهی شان را داشته باش.
حتی آنها که بغض مهمانم میکردند و دلپیچه به جانم میریختند.
و مرا ببخش.
...
رونوشت به پست های شماره سی و چهار، بیست و هشت، بیست و دو، دوازده، ده و نه.
#راز_روضه_رضوان
برچسب : نویسنده : razerozeyerezvan بازدید : 95