خدای پرطاقت من سلام...
امشب طور دیگری بود.
با شبهای قبل زمین تا آسمان فرق داشت.
از آن شبهایی بود که دست جلوی دهان بردم و بیپروا خندیدم.
از آن شبهایی بود که اشک در چشمهایم جمع شد و نگذاشتم در جمع بریزد.
ولی حالا ریخت.
حالا که کسی نیست اشکهایم روان شدهاند.
و من نمیدانم، واقعا نمیدانم که دقیقا برای چه اشک میریزم و تار میبینم؟
برای او که این روزها زیاد از تو فاصله گرفته، یا برای مظلومیت آقایم؟!
امشب او صحبت میکرد و من خیرهاش میشدم.
او صدایش بلندتر میشد و من نگاهش میکردم.
او فریاد میکشید و شاید فقط تو بدانی که من هم دلم میخواست فریاد بکشم که:
_ هیس...! آروم باش! آروم باش نامرد! کسی که بهش انگ میزنی، آقامه... مولامه! آروم باش بیانصاف!
و من این روزها زیاد از مظلومیت آقایم دلخون میشوم.
زیاد دلم گریه کردن برای او را میخواهد.
و کاش پسر پرالتهاب امشب، میدانست که برایم مهم است.
آنقدر که به او فکر کنم.
آنقدر که تمام مدت فیزیک خواندنم ذهنم درگیرش باشد.
و آنقدر که برایش نذر کنم، چهله بگیرم، دعایش کنم، و برایش اشک بریزم.
و بی شک او یکی از دلایل اشکهایم است.
و من متعجبم...
که او مکه رفته، محرم شده، حج به جا آورده و باز به تو شک دارد؟!
من دلم خون است خوب من...
این اشکها تمامی ندارند.
و بغض با من عجین شده.
امشب طور دیگری بود.
من سکوت نکردم.
حرفهایم را فریاد زدم.
و او متعجب نگاهم میکرد.
و شاید او امشب به حرف هایم فکر کند.
شاید به تو فکر کند.
و شاید اشک بریزد.
میان تمام هیاهوی امشب،
من دلم جایی حوالی دختر مسکوت جمع میگشت.
حوالی دختری که قرآنت را حفظ میکرد، روسری جلو میکشید، چادر سر میکرد و نماز میخواند.
و کاش این فعلها ماضی نبودند...!
شال عقب میکشد، آرایش میکند، نماز نمیخواند و خبری از معنویات میان روزمرگی هایش نیست.
و کاش این فعلها مضارع نبودند...!
خدای پرطاقتم؛
دوستت دارم.
طاقت تو را که میبینم، صبورتر میشوم.
مراقبشان باش.
هم او.
هم خواهرش.
هر دو را بیشتر دوست بدار.
اگر خواستی، من را هم.
...
رونوشت به پست شماره بیست و شش
#راز_روضه_رضوان
برچسب : نویسنده : razerozeyerezvan بازدید : 158